بسم الله
تا امروز فرصت نکردم بنویسم چهارشنبه رو؛
میدونستم چهارشنبه قراره نتایج قرعه کشی اعلام شه، اما وقتی با چشمای گریون و حال دگرگون شده ثبت نام کردم ...
گفتم شما میدونید اگر از فضل خودتون بهم بخشیدید که خودتون جورش کنید اگر نه که من میمونم و واقعیت نالایق بودن ...
چهارشنبه ظهر با مامانم رفتیم گلوبندک و بعدم بازار بزرگ، بعدش رفتیم ناهار که گوشیمو درآوردم و دیدم پیامک اومده: «ضمن تبریک ...»
نمیتونم بگم حسم چی بود؛ فقط میگفتم وای وای باور نمیشه ...با بغض ... باناباوری ...
مامانم بنده خدا ترسیده بود هی میپرسید چی شده؟!
گفتم براش
با چشمای خیس
گشتیم یه مسجد برای نماز پیدا کنیم،
تا خود مسجد بی صدا گریه کردم ...
رسیدیم وضوخونه به مامانم گفتم اولویت الف پذیرفته شدم مامانم گفت مبارکه ...
جلوی چشماش بغض کردم و گفتم با بی پولی که نمیشه ...
رفتم شبستان مسجد سرمو گداشتم به سجده و گریه کردم
گریه
گریه
گریه ...
اومدم خونه؛
دیدم نوشته تا یک ماه قبلش فرصت داریم که پول رو بدیم
نمیدونم
ثبت نامم رو نهایی کردم،
انصراف ندادم
امیدوارم بتونم پول جور کنم!
خدایا ...
حکمتتو شکر ...
شکراً لله ...
بسم الله
دیروز؛
۱۹ آذر ۹۷ بود، نه تولد بود، نه هیچ مناسبت خاصی داشت.
اما برای من یه روز خاص بود؛ روزی که با یکی از بزرگترین فوبیاهای زندگیم روبهرو شدم (یعنی بین جا زدن (یا فرار کردن) و مواجه شدن انتخاب کردم که رودرروش بایستم)
کلا طرز فکرم اینه که تا وقتی از یه چیزی بترسی و فرار کنی، سایه به سایه دنبالت میاد پس:
«جلوش وایسا! چشم در چشم! وقتی وایسی جلوش میفهمی که اون غولی که دنبالت میکرد نبود!!»
اما این یکی وحشتناکتر از اون بود که بخوام باهاش مواجه شم ...
اما دیروز و روزهای گذشته،
خیلی لحظهها این حس اومد سراغم که تکیه بدم به دیوار و گریه کنم؛ حتی کمک خواستم و نزدیکترینام دست کمکم رو رد کردن!
آخرین لحظهای که داشتم فکر میکردم «نه! نمیشه ... مثل قبل ...» تصمیم گرفتم انتخاب کنم ضعیف نباشم؛ تصمیم گرفتم گریه و ضعیف شدن رو بذارم برای فردا و فرداها و الان و این لحظه فقط و فقط و فقط تلاش کنم، فارغ از اینکه نتیجه چی خواهد بود و آیا اصلا نتیجهای در کار خواهد بود یانه؟!
با زور قهوه و چای و ...چشمای خستهای که از صبح زود بیدار بودن رو باز نگه داشتم و تا نزدیک صبح کار کردم؛
شد
بالاخره شد
واقعاً شد ...
حتی اگر نمیشد هم من از خودم راضی بودم
از تلاشم
از ناامید نشدنم
دیروز؛
فهمیدم خواستن، توانستن هست اما آسون هم نیست!
منِ امروز با منِ دیروز یه تفاوت بزرگ داره؛
بزرگ شدم،
قوی شدم،
حس میکنم قد کشیدم ...
صبح خیلی زود با اینکه کلا ۲_۳ ساعت بیشتر نخوابیده بودم اما؛
محکم قدم برمیداشتم
میرفتم که بگم
من تونستم
مهمتر اینکه
من خودمو باور کردم،
همین آدمی که توانایی بالقوهاشو تحقق بخشید ...
این به تمام دنیا میارزید،
حتی اگر نتایجم نادرست باشه!
بازم تلاش میکنم
نخواهم ترسید
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش.
چشمها بسته میشوند
و دست ها مشت میشوند...
و تو می مانی و یک دنیا تنهایی...
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی
توسط موش ها وسنجاب هایی کاشته شدند
که دانه هایی را مدفون کردند و
سپس جای مخفی آن را فراموش کردند...
خوبی کن و فراموش کن...
" روزی رشد خواهد کرد"
فروغ فرخزاد
گاهی باید آدم یک دلخوشی داشته باشد !
باید یک دلخوشی باشد تا چشم هایش را بر غصه و دردهایش ببندد
باید آدم ها دلشان را به چیزی گرم کنند !
باید یک دلخوشی باشد تا آدمی تن دهد به زندگی !!
دلخوشی ها زیاد است
مثل تو
مثل خندهایت که دل آدم را گرم می کند
مثل آغوشت که به بهشت میماند..
دلخوشی می تواند همه چیز باشد
یک لبخند
یک صدا
یک عکس
یک گل
و یک انسان
دلخوشی حتی می تواند یک انسان باشد !